سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قرآن و من
 
قالب وبلاگ
پیوندهای روزانه

}§øŠs9r& ª!$# È/s3ômr"Î/ tûüÉKÅ3»ptø:$# ÇÑÈ 

 

دوباره مثل همیشه با خودم بحثم شد وآخر هم دعوا؛بیشتر وقتها این اتفاق می افتد و با هم دعوا می کنیم،او می گوید حق با من است و من درست می گویم و من هم می گویم حق با من است و ... .ولی این بار تصمیم گرفتیم که هر طوری که شده این قضیه را حل کنیم.واقعاً زندگی کردن آن هم به این سبک سخت است و سخت تر از همه عدم تفاهم وتوافق با"خود"است.

خلاصه برای اولین بار در یک چیز باهم به توافق رسیدیم و قرار شد هر کدام ما حَکمی را معرفی کنیم که از این دو حَکم معرفی شده هر کدام که به نظر هر دویمان بهتر بود برای همیشه به عنوان حَکم در مسائلمان باشد  یعنی محل رجوعمان و... .

وقتی که خودبه دنبال پیدا کردن حَکمش رفت،من به این فکر می کردم که از کجا شروع کنم؟می ترسیدم اگر تعلل کنم خود با حکمش برگرددو من هنوز کاری نکرده باشم.برای این که کم نیاورده باشم هر طوری بود توانم را جمع کردم و اولین کاری که کردم عقلم را فرا خواندم چون همیشه در دعواها و بحث هایم با خود ریش سفیدی می کرد.عقل گفت حال که می خواهی با خود رقابت کنی حواست باشد که حَکمت را خوب انتخاب کنی وگرنه برای همیشه مغلوب و مقهور او خواهی بود؛پس خوب حواست را جمع کن وآنچه را که به تو می گویم درست و با دقت انجام بده اول از همه برو به دنبال چشم ها؛گوشها و قلبت؛بگو که بیایند.

چون که می خواستم در این مبارزه پیروز باشم رفتم.اول رفتم سراغ چشم ها ،سرشان شلوغ بودو مشغول نگاه کردن بودند؛خیلی گرم کارشان بودند؛مانده بودم که بگویم یا نه؟وقتی فکر می کردم که خود بر من غلبه پیدا کرده ومرا مغلوب ساخته حالم بد می شدبرای همین هر طوری بود سعی کردم که جلوی تصاویر رابگیرم تا چشم ها مرا ببینند.اولش ندیدند ولی بعد که دیدند گفتند: باشد می آییم.

خوشحال شدم؛رفتم پیش گوش ها.آنها هم مثل چشم ها سرشان شلوغ بود ولی هر طوری بود توانستم جلوی صداهای اضافی را بگیرم تا با آنان صحبت کنم وبالاخره آنها هم قبول کردند،فقط مانده بود قلب،نمی دانستم می پذیرد یا نه؟ولی در هر حال باید می رفتم باید او هم می بود تا او نباشد هیچ کاری از دست من ساخته نبود.وقتی به ورودی قلب رسیدم این قدر شلوغ بود که نمی توانستم به راحتی ردبشوم ولی ازآنجایی که می ترسیدم در رقابت با خود مغلوب شوم هر طوری بود همه را کنار زدم ورفتم داخل، باورم نمی شد قلب خسته و ناتوان بود.ولی من داستان را برایش تعریف کردم او لبخندی زد وگفت دیر آمدی چون که خود پیش از تو به این جا آمده بود.داشت گریه ام می گرفت از او خواهش کردم ولی او ناتوان بود؛دیگر داشتم ناامید می شدم که ناگهان عقل،چشم ها،گوشهاآمدند،قلب لبخندی زد وگفت:هیچ وقت ناامید نشو.

بعد از آمدن آنها،جلسه شروع شد و هر کدام درباره ی مسئله من چیزی می گفتند؛گوش ها می گفتند:باید حَکم همه چیز را بشنود وگرنه نمی تواند حَکمیت کند و اگر نقصی در شنیدنش باشد او دیگر حَکم نیست.چشم ها می گفتند:او باید همه چیز را ببینید وگرنه حاکمی که نبیند چگونه می تواند داوری کند؟وقلب گفت که حَکم باید هم ببیند و هم بشنودواصلاً باید همه چیز را بداندو گرنه نمی تواندحَکمیت کند؛و دوباره شروع کردند به گفتن خصوصیات و هر کدام خصوصیتی را می گفتند.

من با نگرانی به عقل،قلب،گوش هاوچشم هایم نگاهی کردم و گفتم وقتم دارد تمام می شود الان خود با حَکمش می آید در حالی که من حَکم ندارم،ولی آنها سرگرم گفتگو و بحث بودند .

سرم را به آسمان بلند کردم وگفتم خدایا من مانده ام و تو؛ ناگهان قلب توان گرفت و عقل درخشید وچشم هایم نورانی شد و گوش هایم شنوا.آنها به من گفتند که تو داورت را یافتی؛واز آن زمان دیگر؛ من، خود را ندیدم.    

 

 


[ شنبه 85/9/25 ] [ 6:49 صبح ] [ قهرمانی نیک ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 168749