سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قرآن و من
 
قالب وبلاگ
پیوندهای روزانه

اولین سوره از سوره هایى که با «انا» آغاز مى شوند: سوره مبارکه فتح.

اولین سوره از سوره هایى که با «قل » آغاز مى شوند:

سوره مبارکه جن. علاوه بر سوره جن، 4 سوره کافرون، توحید، فلق و ناس نیز با «قل» شروع مى شوند که به این 4 سوره اخیر در زبان عامیانه، «4 قل» گفته مى شود.

اولین سوره از سوره هاى «حوامیم»:

به مجموعه سوره هایى که با حروف مقطعه «حم» (حا، میم) شروع مى شوند، سوره هایى «حوامیم» گفته مى شود. اولین سوره از این سوره ها، سوره مبارکه غافر است. نام دیگر سوره غافر، مؤمن است و منظور از مؤمن ، مؤمن آل فرغون بوده که در آیه 28 این سوره و چند آیه بعد از آن، به او اشاره شده است، وى از نزدیکان فرعون بود، ولى مخفیانه دعوت حضرت موسی(ع) را پذیرفته و به خدا و دین آن حضرت ایمان آورده بود و در آیات این سوره آمده است که «مؤمن آل فرعون» با سخنان مؤثر خود، مانع قتل حضرت موسی(ع) به دست فرعون شد.

از آنجا که سوره غافر نخستین سوره از سوره هاى حوامیم است، به آن «حم اولى » نیز مى گویند.

اولین سوره از سوره هاى «طواسین»:

به سوره هایى که با حروف مقطعه «طس» (طا، سین) و یا «طسم» (طا، سین ، میم) آغاز مى شوند، سوره هاى «طواسین» مى گویند. اولین سوره از سوره هاى طواسین، سوره شعرا ست.

اولین سوره از سوره هاى «حمد» یا «حامدات»:

پنج سوره در قرآن با عبارت «الحمدلله » شروع مى شوند که به این سوره ها، «حمد» یا «حامدات» مى گویند و نخستین آنها سوره فاتحه الکتاب است.

اولین سوره از سوره هایى که با «سوگند و «قسم» آغاز مى گردند:

بیست سوره با صیغه «قسم» شروع مى شوند که اولین سوره از این سوره ها، سوره مبارکه صافات است.

اولین سوره از سوره هاى «ال»:

سوره بقره. این سوره با حروف مقطعه «الم» (الف ، لام ، میم) شروع مى شود.

اولین سوره از سوره هاى «معوذتین» :

دو سوره پایانى قرآن یعنى سوره هاى «فلق» و «ناس» را که با عبارت «قل اعوذ» (بگو پناه مى برم) آغاز مى شوند، معوذتین نامیده اند. به همین جهت اولین سوره از سوره هاى معوذتین، سوره فلق است.

اولین سوره از سوره هاى «قرینتین»:

سوره مبارکه «انفال» . به 2 سوره انفال و برائت که بین آنها «بسم الله الرحمن الرحیم» وجود ندارد، قرینتین مى گویند. نام دیگر سوره برائت، توبه است. سوره توبه بدون «بسم الله الرحمن الرحیم» شروع شده است.

اولین سوره از سوره هاى «زهروان»:

به دو سوره بقره و آل عمران، سوره هاى «زهروان» مى گویند. پس سوره بقره اولین سوره از سوره هاى زهروان است.

اولین سوره از سوره هاى «عتاق»:

سوره اسراء اولین سوره از سوره هاى عتاق است. به 5 سوره اسراء، کهف، مریم، طه و انبیاء سوره هاى عتاق مى گویند.

اولین سوره از سوره هاى «ممتحنات»:

به 16 سوره از سوره هاى قرآن کریم، سوره هاى «ممتحنات » گفته مى شود که اولین سوره از سوره هاى ممتحنات، سوره مبارکه سجده است.


[ شنبه 86/4/2 ] [ 10:22 عصر ] [ قهرمانی نیک ] [ نظرات () ]

طبق برنامه ی همیشگی بحثمان را ادامه دادیم تا یک دفعه در بین بحث کردن صحبت از امام رضا شد.

دوستم گفت تو از کجا می دانی امام رضا تو را دوست دارد؟

 گفتم خوب حس می کنم.

گفت از کجا معلوم حس تو درست باشد؟

و بعد گفت یک دلیل محکمی بیاور ؟

 گفتم اجازه بده فکر کنم.

گفت باشد تا شنبه فرصت داری که فکر کنی و جوابی عاقلانه ی ارائه دهی؟

از روز پنجشنبه  که این بحث را کرده بودیم تا صبح شنبه همین طور فکر می کردم  اما جوابی نیافتم.حدود ساعت 6:30 دقیقه صبح به قصد رفتن به دانشگاه از منزل خارج شدم ،همین که به ایستگاه اتوبوس رسیدم اتوبوس حرم آمد من هم چون می دانستم هنوز وقت دارم و می توانم  به اندازه یک سلام ،به حرم و بعد از آنجا به دانشگاه بروم، سوار اتوبوس حرم شدم.

ساعت حدود ده دقیقه به 7 وارد حرم شدم چون زمان داشتم رفتم داخل و نمی دانم چرا ولی بازهم کمی جلوتر رفتم و داخل روضه شدم. با خودم گفتم هنوز 5 دقیقه به 7 است و می توانم زیارت نامه ی مختصر را بخوانم روبرو ضریح ایستادم و شروع به خواندم کردم.

زیارت نامه خواندم که تمام شد آمدم که خارج بشوم دیدم درب خروجی به طرف صحن انقلاب را بسته اند مانده بودم که چه کنم ؟رفتم پیش یکی از خانم های خادم و گفتم می خواهم بروم بیرون اما درب خروجی به صحن انقلاب را بسته اند چه کار کنم؟

گفت بمان می خواهند ضریح را بشویند .

 گفتم نمی شود باید بروم کلاس دارم.

 گفت  پس برو از طرف پایین پای حضرت به آقایان بگو می گذارند بروی.

 گفتم ممنون آمدم که بروم، گفتند نمی شود حتی اجازه ی حرف زدن به من ندادن و من همان جا ماندم همه ی دربهای منتهی به ضریح را بستند و  ... .


[ شنبه 86/4/2 ] [ 10:16 عصر ] [ قهرمانی نیک ] [ نظرات () ]

اما مثلی زیبااز زبان پیامبراعظم(ص) درباره ی دنیا و فرزند آدم به هنگام مرگ:

مثال آن چون مردی است که سه دوست دارد و چون مرگش در رسد به یکی از آنها گوید: تو دوست من بودی  و از میان سه دوست ، نزد من نیکوتر بودی،فرمان خدا چنان  که می بینی به من رسیده ،چه کار می کنی؟

گوید:چه کار توانم کرد؟ این فرمان خداست که بر من غالب است و نتوانم محنت از تو بردارم و غم تو بگشایم و ساعت مرگ را تاخیر اندازم ولی اینک من پیش توام، مرا زاد خویش کن که همراه خود ببری که تورا سود دهد.

آنگاه دومی را بخواند و گوید: تو دوست من بودی و از میان دوستانم نزد من  نیکوتر بودی  و فرمان خدا چنان  که می بینی به من رسیده ،چه کار می کنی؟

گوید: چه کار توانم کرد ؟ این فرمان خداست که بر من غالب است و نتوانم محنت از تو بردارم و غم تو زایل کنم و و ساعت مرگ را تاخیر اندازم ولی به هنگام مرض به خدمت تو قیام می کنم و پوشش تو تازه می کنم و جسد و عورت تو بپوشانم.

آنگاه سومی را بخواند و گوید: فرمان خدا چنان که می بینی به من رسیده و تو از میان سه دوست پیش من خوارتر بودی ، تو را مهمل گذاشتم و به تو رغبت نداشتم،اکنون چه کار می کنی؟

گوید: من در دنیا و آخرت بسته و همدم توام، هنگامی که به قبر درآیی و چون از قبر بیرون شوی، با تو بیرون می آیم و هر گز جدا نشوم.

این{ سه دوست} مال و اطرافیان و عمل اوست.[1]

 




[1] نهج الفصاحه/تصحیح عبدالرسول پیمانی و محمد امین شریعتی/ تمثیلات


[ شنبه 86/3/12 ] [ 5:53 عصر ] [ قهرمانی نیک ] [ نظرات () ]

ÉOó¡Î0 «!$# Ç`»uH÷q§9$# ÉOŠÏm§9$#

نمی دونم اما بعضی وقتها بعضی چیزها را فکر می کنم خیلی سخت هستند یعنی به قول خودم مشکل اند و لاینحل.یک روزی از همین روزهای خدا به یکی از مشکلاتی که داشتم فکر می کردم یک دفعه این به ذهنم رسید برای خدا حل کردن مشکل من سخت تره یا رتق و فتق آسمان؟راستش اول  خنده ام گرفت چون جواب را خودم می دانستم ،مسلم بود که هیچ فرقی برای خدا نمی کنه چون او قادر است و حکیم.اما این قضیه ی رتق و فتق یک شباهت هایی با من داشت یعنی برام جالب بود و اون هم این که اول آسمان بسته بوده و خدا آن را باز کرده ،درسته که آسمان, مخلوق خداست اما خدا در سیر تکاملی این هستی همواره زمام امور را در دست خودش نگه داشته و همیشه به فکر ماست .حالا دیگه خیلی آروم شدم اما هنوز چیزهای دیگری هم هست که باید دید و به یاد آورد.شاید بعضی از مشکلات ما به دلیل خوب ندیدن ها و نشنیدن های ما باشد.کمی فکر کنید شاید ما هم رتق و فتق را دیدیم و شنیدیم... ؟

 


[ سه شنبه 85/10/19 ] [ 6:49 صبح ] [ قهرمانی نیک ] [ نظرات () ]

ÉOó¡Î0 «!$# Ç`»uH÷q§9$# ÉOŠÏm§9$#

شب چهاردهم رجب بود با یکی از دوستانم بعد از نماز عشاء در مسجد النبی برای خواندن نماز آن شب ماندیم .من که نمازم را تمام کردم دیدم دوستم نمازش را هنوز تمام نکرده برای همین  شروع کردم به قرآن خواندن همین طور که قرآن می خواندم دیدم یکی از شرطه های حرم آمد و شروع کرد به بلند کردن مردم.به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت9:30 است به دوستم نگاه کردم هنوز نمازش تمام نشده بود .نگران شدم چون  اون خانوم زیاد مهربون به نظر نمی رسید .یک دفعه دیدم به طرف من دارد می آید و اشاره کرد که باید بروم من هم با همان عربی دست و پا شکسته جوابش را دادم و گفتم منتظر دوستم هستم نمازش تمام شود می رویم .او هم سری به نشانه ی تایید تکان داد و رفت ساعت یک ربع به 10 شد اما هنوز نماز دوستم تمام نشده بود و تقریباً مسجد خالی شده بود، دوباره آن خانم آمد و گفت :برید بیرون.من هم دوباره همون حرفهایم را تکرار کردم بیشتر می ترسیدم نماز دوستم را به هم بزند در همین فکرها بودم که دیدم کنارم زانو زد و از من پرسید اهل کجایی؟من هم  فرصت را مغتنم شمردم تا این که نماز دوستم تمام بشود،گفتم ایرانی هستم نمی دونم یک دفعه چی شد رنگ صورتش تغییر کرد ؛دوباره پرسید: کدام شهر؟ گفتم: مشهد .انگار اصلاً اسم مشهد را نشنیده بود .من هم که متوجه شدم او  درباره ی مشهد چیزی نمی داند گفتم مشهدالرضا .این بار دیگر صورتش کاملاً سرخ شده بود به طوری که من ترسیدم وشروع کرد به گفتن حرفهایی که من تا آن زمان فقط از زبان دیگران شنیده و یا در کتاب ها خوانده بودم.او گفت تو مشرکی .شما ایرانی ها امام خمینی را می پرستید امام رضا را می پرستید علی را می پرستید شما ها مشرکید .با چنان عصبانیتی این حرفها  را می زد که من  این احتمال را می دادم که مرا خفه کند.خیلی عصبانی بود.من که هم ترسیده بودم و هم فکر این قسمت را نکرده بودم و در ضمن عربی هم بلد نبودم که بخواهم حرفی بزنم برای همین از او پرسیدم انگلیسی بلدی گفت بلدم .من  هر چه فکر کردم چه جوابی بدهم که او را آرام کنم و همین که جوابی منطقی باشد تازه باید واژه ی آن را هم پیدا می کردم توی اون اوضاع درهم و برهم یک دفعه این حرف را گفتم:به او گفتم آنها معلم های ما هستند نه چیزی بیشتر .ما از آنها می آموزیم که چگونه به فرامین اسلام عمل کنیم؛فقط همین .چشم هایش گرد شد چیزی نگفت انگار آب روی آتش ریختند.که یک دفعه دوستم نمازش را تمام کردم آنهم با گفتن سه مرتبه تکبیر و حرکت سر دوباره طرف عصبانی شد این دفعه بیشتر چون نتوانسته بود جواب دلخواهش را از زبان من بگیرد و دوباره شروع کرد به گفتن این که شماها مشرکید .شما قرآن را کنار گذاشته اید و چیز دیگری می خوانید؛شما نمازهایی می خوانید که همه ی آنها را از پیش خودتان درآورید و در سنت نیست .داشتم دیوانه می شدم و از یک طرف این قدر او عصبانی بود که دیگر هیچ چیز نمی شنید من که اوضاع را این طور دیدم گفتم ما قرآن می خوانیم نماز هم می خوانیم  شاید نسبت خواندن این دو یکسان نباشد فقط همین .او دیگر هیچی نمی شنید حسابی عصبانی بود و یکی درمیان به ما می گفت که مشرکید.من هم که دیدم بحث فایده ایی ندارد اشاره به دوستم کردم که برویم او هم برخاست از آن خانم خداحافظی کردم و با دوستم از مسجد خارج شدیم.وقتی از مسجد خارج شدیم به دوستم گفتم چرا آن حرکت آخر را کردی ؟با بی تفاوتی گفت :من که نمی توانم به دلخواه آنها عمل کنم .من زیاد از جوابش خوشم نیامد نزدیک بود آن خانم مرا بکشد حالا او می گفت من دوست ندارم به دلخواه آنها عمل کنم،برای همین تصمیم گرفتم دیگر با او و یا هر کس دیگر به مسجد نروم حوصله بحث کردن را نداشتم آن هم در اوضاعی که نه عربی بلد بودم  و نه این که انگلیسی ام زیاد تعریف داشت.خلاصه فردا شب تنها به مسجد رفتم حدود ساعت 9:30 دیدم که شرطه های حرم دارند مردم را بیرون می کنند،چون داشتم قرآن می خواندم  با خودم گفتم یک کمی دیگر می خوانم بعد می روم ،تا به این قسمت مسجد برسند طول می کشد که یک دفعه...


[ سه شنبه 85/10/19 ] [ 6:25 صبح ] [ قهرمانی نیک ] [ نظرات () ]

اول سلام

بعد سلام از کسانی که از متن دیدن می کنند می خواستم اگه دوست داشتید شما موضوع بدهید من مطلبی تحت عنوان همان موضوع البته اگر در توانم بود برای شما بنویسم. فکر می کنم نظرشما را اگر بدونم بد نمی شه شاید کمی باسواد تر بشم


[ سه شنبه 85/10/12 ] [ 10:36 صبح ] [ قهرمانی نیک ] [ نظرات () ]

ÉOó¡Î0 «!$# Ç`»uH÷q§9$# ÉOŠÏm§9$#

هفته ی پیش موقع ناهار ،همین طور که بچه ها دور هم نشسته بودند حرف از آب و هوا شد.من گفتم نمی دونم چرا مشهد برف نمیآد؟یکی از همون کس هایی که آنجا بود گفت از بس که این مشهدی ها گناه می کنند.خیلی ناراحت شدم فقط به خاطر بعضی از مسائل سکوت کردم ولی اولین چیزی که بعد از شنیدن کلام او به ذهنم متبادر شد این بود،مگر امام رضا (ع) در مشهد نیست؟راستش من به همان اندازه که اعتقاد دارم که اگر حجت بر روی زمین نباشد زمین اهلش را خواهد بلعید به این هم اعتقاد دارم که امام منشاء لطف و رحمت هست حال می خواهد زنده ی فیزیکی باشد و یا معنوی.راستش با شنیدن حرف آن بنده ی خدا حسابی ذهنم مشغول شد و تا آخر آن روز درباره ی آن مسئله فکر می کردم.بعد از تمام شدن کلاس راه افتادم که به خانه برگردم ولی چون موقع نماز بود با خودم گفتم بهتره که نمازم را در حرم امام رضا بخوانم بعد بروم .خلاصه برای این که زیاد هم معطل نکنم رفتم روی فرش های پهن شده ی صحن جمهوری و شروع به نماز خواندن کردم.در رکوع آخر نماز عشاء بودم قطراتی را برروی کیفم دیدم.باران می بارید.باورم نمی شد.نمازم را تمام کردم باران شدت بیشتری گرفت ومن به این فکر می کردم که...

 


[ سه شنبه 85/10/12 ] [ 10:9 صبح ] [ قهرمانی نیک ] [ نظرات () ]

}§øŠs9r& ª!$# È/s3ômr"Î/ tûüÉKÅ3»ptø:$# ÇÑÈ 

 

دوباره مثل همیشه با خودم بحثم شد وآخر هم دعوا؛بیشتر وقتها این اتفاق می افتد و با هم دعوا می کنیم،او می گوید حق با من است و من درست می گویم و من هم می گویم حق با من است و ... .ولی این بار تصمیم گرفتیم که هر طوری که شده این قضیه را حل کنیم.واقعاً زندگی کردن آن هم به این سبک سخت است و سخت تر از همه عدم تفاهم وتوافق با"خود"است.

خلاصه برای اولین بار در یک چیز باهم به توافق رسیدیم و قرار شد هر کدام ما حَکمی را معرفی کنیم که از این دو حَکم معرفی شده هر کدام که به نظر هر دویمان بهتر بود برای همیشه به عنوان حَکم در مسائلمان باشد  یعنی محل رجوعمان و... .

وقتی که خودبه دنبال پیدا کردن حَکمش رفت،من به این فکر می کردم که از کجا شروع کنم؟می ترسیدم اگر تعلل کنم خود با حکمش برگرددو من هنوز کاری نکرده باشم.برای این که کم نیاورده باشم هر طوری بود توانم را جمع کردم و اولین کاری که کردم عقلم را فرا خواندم چون همیشه در دعواها و بحث هایم با خود ریش سفیدی می کرد.عقل گفت حال که می خواهی با خود رقابت کنی حواست باشد که حَکمت را خوب انتخاب کنی وگرنه برای همیشه مغلوب و مقهور او خواهی بود؛پس خوب حواست را جمع کن وآنچه را که به تو می گویم درست و با دقت انجام بده اول از همه برو به دنبال چشم ها؛گوشها و قلبت؛بگو که بیایند.

چون که می خواستم در این مبارزه پیروز باشم رفتم.اول رفتم سراغ چشم ها ،سرشان شلوغ بودو مشغول نگاه کردن بودند؛خیلی گرم کارشان بودند؛مانده بودم که بگویم یا نه؟وقتی فکر می کردم که خود بر من غلبه پیدا کرده ومرا مغلوب ساخته حالم بد می شدبرای همین هر طوری بود سعی کردم که جلوی تصاویر رابگیرم تا چشم ها مرا ببینند.اولش ندیدند ولی بعد که دیدند گفتند: باشد می آییم.

خوشحال شدم؛رفتم پیش گوش ها.آنها هم مثل چشم ها سرشان شلوغ بود ولی هر طوری بود توانستم جلوی صداهای اضافی را بگیرم تا با آنان صحبت کنم وبالاخره آنها هم قبول کردند،فقط مانده بود قلب،نمی دانستم می پذیرد یا نه؟ولی در هر حال باید می رفتم باید او هم می بود تا او نباشد هیچ کاری از دست من ساخته نبود.وقتی به ورودی قلب رسیدم این قدر شلوغ بود که نمی توانستم به راحتی ردبشوم ولی ازآنجایی که می ترسیدم در رقابت با خود مغلوب شوم هر طوری بود همه را کنار زدم ورفتم داخل، باورم نمی شد قلب خسته و ناتوان بود.ولی من داستان را برایش تعریف کردم او لبخندی زد وگفت دیر آمدی چون که خود پیش از تو به این جا آمده بود.داشت گریه ام می گرفت از او خواهش کردم ولی او ناتوان بود؛دیگر داشتم ناامید می شدم که ناگهان عقل،چشم ها،گوشهاآمدند،قلب لبخندی زد وگفت:هیچ وقت ناامید نشو.

بعد از آمدن آنها،جلسه شروع شد و هر کدام درباره ی مسئله من چیزی می گفتند؛گوش ها می گفتند:باید حَکم همه چیز را بشنود وگرنه نمی تواند حَکمیت کند و اگر نقصی در شنیدنش باشد او دیگر حَکم نیست.چشم ها می گفتند:او باید همه چیز را ببینید وگرنه حاکمی که نبیند چگونه می تواند داوری کند؟وقلب گفت که حَکم باید هم ببیند و هم بشنودواصلاً باید همه چیز را بداندو گرنه نمی تواندحَکمیت کند؛و دوباره شروع کردند به گفتن خصوصیات و هر کدام خصوصیتی را می گفتند.

من با نگرانی به عقل،قلب،گوش هاوچشم هایم نگاهی کردم و گفتم وقتم دارد تمام می شود الان خود با حَکمش می آید در حالی که من حَکم ندارم،ولی آنها سرگرم گفتگو و بحث بودند .

سرم را به آسمان بلند کردم وگفتم خدایا من مانده ام و تو؛ ناگهان قلب توان گرفت و عقل درخشید وچشم هایم نورانی شد و گوش هایم شنوا.آنها به من گفتند که تو داورت را یافتی؛واز آن زمان دیگر؛ من، خود را ندیدم.    

 

 


[ شنبه 85/9/25 ] [ 6:49 صبح ] [ قهرمانی نیک ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 168732