قرآن و من | ||
ÉOó¡Î0 «!$# Ç`»uH÷q§9$# ÉOÏm§9$# شب چهاردهم رجب بود با یکی از دوستانم بعد از نماز عشاء در مسجد النبی برای خواندن نماز آن شب ماندیم .من که نمازم را تمام کردم دیدم دوستم نمازش را هنوز تمام نکرده برای همین شروع کردم به قرآن خواندن همین طور که قرآن می خواندم دیدم یکی از شرطه های حرم آمد و شروع کرد به بلند کردن مردم.به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت9:30 است به دوستم نگاه کردم هنوز نمازش تمام نشده بود .نگران شدم چون اون خانوم زیاد مهربون به نظر نمی رسید .یک دفعه دیدم به طرف من دارد می آید و اشاره کرد که باید بروم من هم با همان عربی دست و پا شکسته جوابش را دادم و گفتم منتظر دوستم هستم نمازش تمام شود می رویم .او هم سری به نشانه ی تایید تکان داد و رفت ساعت یک ربع به 10 شد اما هنوز نماز دوستم تمام نشده بود و تقریباً مسجد خالی شده بود، دوباره آن خانم آمد و گفت :برید بیرون.من هم دوباره همون حرفهایم را تکرار کردم بیشتر می ترسیدم نماز دوستم را به هم بزند در همین فکرها بودم که دیدم کنارم زانو زد و از من پرسید اهل کجایی؟من هم فرصت را مغتنم شمردم تا این که نماز دوستم تمام بشود،گفتم ایرانی هستم نمی دونم یک دفعه چی شد رنگ صورتش تغییر کرد ؛دوباره پرسید: کدام شهر؟ گفتم: مشهد .انگار اصلاً اسم مشهد را نشنیده بود .من هم که متوجه شدم او درباره ی مشهد چیزی نمی داند گفتم مشهدالرضا .این بار دیگر صورتش کاملاً سرخ شده بود به طوری که من ترسیدم وشروع کرد به گفتن حرفهایی که من تا آن زمان فقط از زبان دیگران شنیده و یا در کتاب ها خوانده بودم.او گفت تو مشرکی .شما ایرانی ها امام خمینی را می پرستید امام رضا را می پرستید علی را می پرستید شما ها مشرکید .با چنان عصبانیتی این حرفها را می زد که من این احتمال را می دادم که مرا خفه کند.خیلی عصبانی بود.من که هم ترسیده بودم و هم فکر این قسمت را نکرده بودم و در ضمن عربی هم بلد نبودم که بخواهم حرفی بزنم برای همین از او پرسیدم انگلیسی بلدی گفت بلدم .من هر چه فکر کردم چه جوابی بدهم که او را آرام کنم و همین که جوابی منطقی باشد تازه باید واژه ی آن را هم پیدا می کردم توی اون اوضاع درهم و برهم یک دفعه این حرف را گفتم:به او گفتم آنها معلم های ما هستند نه چیزی بیشتر .ما از آنها می آموزیم که چگونه به فرامین اسلام عمل کنیم؛فقط همین .چشم هایش گرد شد چیزی نگفت انگار آب روی آتش ریختند.که یک دفعه دوستم نمازش را تمام کردم آنهم با گفتن سه مرتبه تکبیر و حرکت سر دوباره طرف عصبانی شد این دفعه بیشتر چون نتوانسته بود جواب دلخواهش را از زبان من بگیرد و دوباره شروع کرد به گفتن این که شماها مشرکید .شما قرآن را کنار گذاشته اید و چیز دیگری می خوانید؛شما نمازهایی می خوانید که همه ی آنها را از پیش خودتان درآورید و در سنت نیست .داشتم دیوانه می شدم و از یک طرف این قدر او عصبانی بود که دیگر هیچ چیز نمی شنید من که اوضاع را این طور دیدم گفتم ما قرآن می خوانیم نماز هم می خوانیم شاید نسبت خواندن این دو یکسان نباشد فقط همین .او دیگر هیچی نمی شنید حسابی عصبانی بود و یکی درمیان به ما می گفت که مشرکید.من هم که دیدم بحث فایده ایی ندارد اشاره به دوستم کردم که برویم او هم برخاست از آن خانم خداحافظی کردم و با دوستم از مسجد خارج شدیم.وقتی از مسجد خارج شدیم به دوستم گفتم چرا آن حرکت آخر را کردی ؟با بی تفاوتی گفت :من که نمی توانم به دلخواه آنها عمل کنم .من زیاد از جوابش خوشم نیامد نزدیک بود آن خانم مرا بکشد حالا او می گفت من دوست ندارم به دلخواه آنها عمل کنم،برای همین تصمیم گرفتم دیگر با او و یا هر کس دیگر به مسجد نروم حوصله بحث کردن را نداشتم آن هم در اوضاعی که نه عربی بلد بودم و نه این که انگلیسی ام زیاد تعریف داشت.خلاصه فردا شب تنها به مسجد رفتم حدود ساعت 9:30 دیدم که شرطه های حرم دارند مردم را بیرون می کنند،چون داشتم قرآن می خواندم با خودم گفتم یک کمی دیگر می خوانم بعد می روم ،تا به این قسمت مسجد برسند طول می کشد که یک دفعه... [ سه شنبه 85/10/19 ] [ 6:25 صبح ] [ قهرمانی نیک ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |